وقتش رسیده این قاب را ببندم. وقت که چه بگویم، وقتش مدتهاست رسیده، من آماده نبودم فقط. فکر میکردم حالا این قاب هم یک جای قبرستان وبلاگها باشد که باشد، به کجا برمیخورد؟ شاید یک وقتی دلم خواست دوباره زندهاش کنم.
ده سال. ده سال از وقتی این قاب را در خانهی قبلیاش، بلاگفای نامهربان، باز کردم میگذرد. یک جورهایی ترسناک است که همینطوری یکهو ده سال گذشته است. ده سال پیر شدهام بیآنکه ده سال بزرگ شده باشم _ من کی بزرگ میشوم پس؟ امروز فکر میکردم اگر کمی بیشتر معطل کنم میشود PMS را یکسره به Menopause برسانم و خلاص. همین فکر و کمی هذیانهای دیگر باعث شد به فکر بستن اینجا بیفتم.
PMS را وقتی باز کردم که هنوز شبکههای اجتماعی این هیولای امروز نبودند. همانوقت از تجربهی سالهای گذشتهی وبلاگنویسی با خودم قرار گذاشته بودم نوشتههای اینجا از چند خط بیشتر نباشند. شاید همین باعث شد در اولین موج حملهی شبکههای اجتماعی از جایگاه این قاب نامطمئن شوم، گیرم که هنوز تا بستنش سالها فاصله داشتم.
این روزها توییتر برایم همان نقشی را پیدا کرده که زمانی این قاب داشت. شاید با این تفاوت که پیراهن اورگانزای آستینپفی و صندلهای نقرهای را درآوردهام و تاپ و شلوارک پوشیدهام. این هم لابد بیشتر از عوارض سن است تا توییتر. شاید هم حاصل مهاجرت باشد.
ته ماجرا اینکه امروز فکر میکردم آدم پای هرچیزی باید یک جایی نقطه بگذارد. می شود نگذاری، مجبورت نکردهاند، اما بعد باید تحمل کنی که ادامهاش زنگار زوال و ملال بگیرد. که چه کاری است دیگر؟ کش داده باشی که چه بشود؟ یا بدتر، یک تابلویی گذاشته باشی مقابلت که هی یادآوری کند آنچه قرار بوده بشوی کجا و تو کجا؟ نه کلاغ و نه کبک؟ یک جایی باید گذشته را با خاطرهها و رویاهایش بسپاری به خاک سرد و بروی. تمام.
کوتاهش کنیم. ممنونم که اینهمه سال امیدت را به من از دست ندادی.